گیتار

این یه داستانه که از وبلاگ یه دوست قدیمی برداشتمش.قشنگ بود گذاشتمش اینجا.باید ببخشید که از آوردن آدرس وبلاگش توی اینجا معذورم.اون دوست رو سال هاست ندیدم.امروز که یادش افتادم میزارمش اینجا.سکوت بین بعضی از آدما هیچ وقت شکسته نمیشه.

داستان اسم نداره اسمشو میزارم گیتار :

 

 

هرروز وقتی گیتارمو بر می داشتم و شروع به نواختن می کردم گرمی حضور یه پسرو زیر پنجره حس می  می کردم...

خونه ی ما توی مجتمعی بود که محوطه ی بزرگی داشت و پنجره ی اتاق من رو به محوطه بود...

اون پسر هر روز پایین پنجره ی ما منتظر شنیدن صدای نواختن گیتار من بود...

وقتایی که آهنگای غمگین می زدم گریه می کرد و وقتایی که آهنگ شاد می زدم خوشحال می شد...

خیلی آدم غمگین و عجیبی بود...

دیگه به وجودش زیر پنجرمون عادت کرده بودم...

هر شب کنار پنجره میومدم و به چراغ روشن خونه ی اونا نگاه می کردم...

اونم به صدای گیتار من عادت کرده بود و هیچ وقت نمی شد که پایین پنجره ی ما نیاد...

هر روز بعد از نواختن گیتار پای پنجره می رفتم و نگاهی به اون می نداختم...

به هم لبخند می زدیم...

فاصله ی قلبای ما خیلی کم شده بود...

روحیاتش مثل خودم بود...

مدت ها به همین روال گذشت و هنوز سکوت عجیبی بین ما بود...

تا اینکه یه روز دیگه گرمی حضورش رو حس نکردم...کنار پنجره رفتم و نگاهی به پایین انداختم ...

هیچ کس نبود...

خیلی دلم گرفت...

اصلا دیگه دلم نمی خواست گیتار بزنم...

چراغ خونه ی اونا بر خلاف همیشه خاموش بود...

اون چراغ خاموش چراغ وجود منم خاموش می کرد...

دو روز از نبودن اون پسر می گذشت...

تا اینکه یه روز که از مدرسه میومدم متوجه اسباب کشی اونا شدم...

نا خود آگاه گریم گرفت و سریع به طرف خونه رفتم...

اون حتی با من خدا حافظیم نکرده بود...

دیگه اون شور و شوق نواختن رو نداشتم...

دلم گرفته بود...

چند روز بعد از اون ما جرا وقتی که از مدرسه به خونه میومدم متوجه نامه ای جلوی در خونه شدم...

با عجله بازش کردم...:از بابت اینکه بدون خداحافظی رفتم ببخشید...خیلی یهویی شد...

خدای من...اصلا باورم نمی شد...

تا حدودی سکوت بین ما شکسته شده بود...اما با نامه...

شب شد...

طبق معمول مثل هر شب کنار پنجره رفتم...به امید اینکه اون پایین نشسته باشه...

که یهو چشمم بهش افتاد که روی تاب نشسته و داره آروم آروم تاب می خوره...

همینطور که نگاهش می کردم اشک از چشمام جاری شد...

اون یهو برگشت و به پنجره ی ما نگاهی انداخت و با دیدن اشکای من دستاش رو دور سرش گرفت و سرش رو روی زانوهاش گذاشت...

تصمیم گرفتم این سکوت رو به طور کامل بشکنم....

زود لباسامو پوشیدم و به سمت محوطه رفتم...

اون رفت و روی نیمکت دو نفره ی کنار تابا نشست...

منم آروم روی نیمکت نشستم و بهش خیره شدم...

از پشت سر صدای کسی رو شنیدم: خانوم؟؟

جا خوردم...بله؟؟؟

یه مرد بلند قد و چهار شونه بود...

گفت پسر من نمی تونه صحبت کنه...اون از بچگی لال بوده....

با شنیدن این حرف زود روم رو به اون کردم...

همینطور که به آسمون خیره شده بود قطره های اشک از چشماش جاری شد...

همینطور که اشکام روی صورتم به راه می افتادن آروم دستش رو گرفتم....

از اون روز فهمیدم که سکوت ما هیچ وقت شکسته نمی شه...هیچ وقت

نظرات 2 + ارسال نظر
آتنا شنبه 21 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:15 ب.ظ http://aty90.persianblog.ir

مهم نیست که قشنگ باشی ....قشنگ این است که مهم باشی.... اینو یه جایی خوندم وقتی داشتم این داستانو میخوندم یادش افتادم...
در هر صورت داستلن خیلی قشنگی بود

آلا شنبه 28 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 02:52 ب.ظ http://alayi.blogfa.com

برداشت شما از عکس وبلاگم برام مهمه لطف کنید و برداشت هاتون رو از این عکس برام بنویسید


منتظرم ______________________________________________

آزادی نیاز به کمک دارد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد