نقطه تغییر

تا حالا شده به جایی برسی بفهمی که خیلی اتفاقی تغییر کردی ، علاقه هات تغییر کردن ، با چیزایی که قبلا دوست داشتی کنار نمیای یا چیزای جدیدی دوست داری.نمیدونم چطور این اتفاق برای آدما میفته. 

2-3 روزه کمر درد بدی گرفتم.حس خشک شدن هم حس جالبیه.اینکه هر کاریو با زجر انجام بدی.بعضیا توی زندگی اینطورن.هر کاریو انجام میدن ولی با زجر !! اینکه درد بکشی برای اینکه از جات بلند بشی یا بشینی جالبه البته از نظر لذت سلامتی نمیگم.بعضی وقتا مریض بودن جسمی هم جالبه ! تا حالا شده دلت بخواد سرطان داشته باشی؟! اینم بالاخره یه نوع بیماریه روانیه !! 

دیگه خیلی خسته شدم از اینکه آهنگ گوش بدم.اصلا اهل چیزای سمعی بصری نیستم.استعداد خوبی توی اعتیاد به وسایل مختلف دارم این یکی که خوشم نمیاد خوبه چون ممکن بود مغزمو بترکونه.

دارم به مرز این نزدیک میشم که دوباره شروع به مطالعه کنم.انگار از خواب سه ساله بیدار شده باشم.یه چیزی رو میدونم یه روزی همه چیزو میزارم کنار و استراحت میکنم که بفهمم دیگه تغییر نمیکنم.این 4-5 ماه به اندازه 2-3 سال شاید بیشتر یا کمتر تغییر کردم یه تغییر اساسی.واقعا خوب بود هر چند که بعضی وقتام خیلی تلخ گذشت ولی چیزایی بهم یاد داد که بتونم تلخی های بعدی رو کم کنم.فقط نمیدونم از بین رفتن دوستی های عمیق باعث میشه آدم بعدا دچار اشتباه های کمتری بشه یا اینکه نه بازم همون راهو میره؟؟؟

خیلی حماقته آدم به تجربه های خودش هم توجهی نکنه ! بعضی از ماها همینطوریم.وقتی کاری میکنیم چوبشو میخوریم دوباره اینکارو میکنم.شاید نمیخوایم قبول کنیم ناقصیم شاید نمیخوایم قبول کنیم که خیلی وقتا به قول یکی از دوستام مطلق نیستیم... به هر حال شاید خدایی وجود داشته باشه ولی به هر حال ما خدا نیستیم چرا فکر میکنیم همه کارامون درسته چرا فکر میکنیم بهتر از خودمون وجود نداره ؟

از دخالت خانواده توی کارام بدم میاد.دلم نمیخواد توی کارام دخالت کنن.همیشه فکر میکنن کاراشون درسته ولی خیلی از وقتا خلافش رو هم ثابت کردن.کاش اونا هم مثل من فکر نمیکردن همه کاراشون درسته !

نازنین

تو شدی مهمون من مهمون قلبم ، از صدات زمزمه ی عشقو شنیدم ، تو به من قشنگترین لحظه رو دادی من واست قشنگترین قصه رو گفتم.

نازنین از تو چه پنهون آتیش افتاده به جونم ، تا میتونی مثله آتیش بسوزونم بسوزونم.

عاشقیت همیشه با من عشق من همیشه با تو ، گریه هام میگذرن از من زندگیم پر میشه با تو اومدی تو روزگارم دیگرون رفتن و رفتن من اگه واست عزیزم اینو پنهون نکن از من. 

نازنین از تو چه پنهون آتیش افتاده به جونم ، تا میتونی مثله آتیش بسوزونم بسوزونم.

تو طلای آفتابو نفس سبز زمینی ، تو گل زنبق و لاله از یه فصل نازنینی.وقتی که به تو رسیدم لحظه ی چشماتو دیدن به من این مژده رو دادی که رسیدن به رسیدن. 

نازنین از تو چه پنهون آتیش افتاده به جونم ، تا میتونی مثله آتیش بسوزونم بسوزونم. 

نازنین از تو چه پنهون آتیش افتاده به جونم ، تا میتونی مثله آتیش بسوزونم بسوزونم...

گوش پاک کن

جدیدا هر ماه یه بسته گوش پاک کن مصرف میکنم.خیلی حال میده.مثل این میمونه که بخوای مغزتو در بیاری.حس لذت بخشیه وقتی فکر میکنم دارم یه چوب میکنم توی مغزم هر چند که به مغزم نمیرسه.جزو فواید گوش پاک کن خود آزاریه.یه چیزی که گوشتو درد میاره.خوشت میاد همینطور...حس خوبیه با این دید استفاده کن به نتیجه میرسی !

شاخه گل

دو تا شاخه گل مریم خریدم با ساقه بلند.نمیدونم برای چی؟ دو تا خیابون راه رفتم تا برسم خونه.همه به دو تا شاخه گل توی دستم نگاه میکردن و سعی میکردن ببینن دختری اون دور و بر نیست که من بهش نگاه کنم؟ اما شاخه های گل فقط برای دل خودم بود.هنوز توی خونه توی گلدون قرمز روی میز ایستادن.هر روز که میام خونه بوی اونو حس میکنم.مامان خیلی خوشحال شد.اما من دلم گرفته.دو تا گل رو به رسم مامان دوست دارم : نرگس و مریم.اون دوست داره به خاطر اینکه بوی اونا.نرگس شیراز چیزه دیگه اییه. 

هیچ کار حرف خاص دیگه ای به ذهنم نمیرسه...! از نوشتن هیچ چیزی هم واهمه ای ندارم ! نمیترسم از اینکه بقیه بگن مخش تعطیله.دلم ساعتها تنهایی میخواد فقط همین.

بیماری

مظمئنم مریض شدم.شک ندارم.عاشق اینم که درس بخونم ، وقتی ورقش میزنم حالم ازش بهم میخوره.از شوق اینکه کسیو ببینم میسوزم وقتی میبینمش میخوام ازش فرار کنم.وای که چقدر برام سخته روابط دوستانه جدید.شدم دچار بیماری چه کنم؟؟؟ کاش چیزی خوشحالم میکرد.کاش کسی بهم میگفت خیلی حرفا دروغه.کاش بازم دروغ به خردم میرفت.دلم میخواد خودمم دروغ بگم بلکه خالی شم ولی نمیشه.تا حدی میشه.مزخرف که میگم سریع تابلو میشم.چند وقته تبدیل شدم به آدمی که زندگیش تابلوئه.اصلا نمیشه کاری کرد.نمیخوام کسی از زندگیم خبر داشته باشه ولی همه میدونن چی شده.شاید باید فرار کرد از اینجا.نمیدونم راهم چطور باید ادامه داد.نمیتونم بنویسم.همه میخوان به عقب برگردن من میخوام برم جلو.فرار کنم از این زمان.همه چیز سریع جلو بره.توی زندگی هیچ پشیمون نیستم شایدم وانمود میکنم که میخوام پشیمون نباشم.ولی این یکی داره خرخرمو میجوه ولی بازم سر حرفم وایسادم.مرد و قولش و پویان و قولش.قول من دیر و زود دارهولی هیچ وقت نمیسوزه.از بد قولی هام خسته شدم.شدم یه آدمی که هر جا میره یه چیزی جا میزاره.همه چیز براش مهمه ولی بقیه فکر میکنن نیست.کاش میشد اون آشغالی که تو مغزمه بندازم تو سطل آشغال.(یه تقلید بچه گانه از هدایت!) 

دیدی بعضی وقتا میخوای یکیو نبینی بعد دقیقا از یه گوشه میاد تو.بعضی از فکرای آدم اینطورن.دقیقا از پنجره مغزت میان تو.حالا تو پنجره رو ۶ قفل کن.یه نظریه که توی پست بعدی در موردش نظر میدم : آدمای تنها توی زندگی موفق به نظر (!) میرسن !