روز پایان

بالاخره این ترم مزخرف داره تموم میشه.یکی از مزخرفترین دوره های زندگی من 3/4 ماه اول ورود به دانشگاه بود.نمیدونم همه خوششون اومد اما من داره حالم بهم میخوره.امروز اولین روز توی ترم بود که 3 ساعت درس خوندم! جالبه که حالا آخراش فهمیدم اینجا نمیشه قر اومد ! آخرم هنوز یه هفت ساعت به امتحان مونده نمیدونم هیبریداسیون چه کوفتی بود.لامصب مثه این میمونه که بخوای شن تو مغزت بکنی.هرکار میکنم نمیفهمم sp3 چی هست اصلا.مبحثش اوربیتال مولکولی بود اما من نفهمیدم حقیقتا چطوری شد. 

بیخیال.دنیا دو روزه.اصلا دانشجو اگه مشروط نشه که دانشجو نیست.این خودش یه اصله.خدایی با این استادا که نمیشه حرف زد.دیدم تو نمره هاش از 14 داده بود 13.95 راستش کفم برید.به یه بچه ها فزیک داده 19.6 بابااا ایول به اونکه شده 19.6 ایول به اون استاده که 20 نداده !!! 

اصلا کدوم احمقی بیانیه صادر کرد که استاد باید نمره رو توی سایت بزنه؟ حالا بزنه هم فرقی نداره!! ببین الان من مخم هنگه اصلا تعجب نکن اگه دری وری میگم.از هول امتحان فردا پشمام فر خورده.اصلا امروز نمیدونستم کجاشو بخونم نهایتا به این نتیجه رسیدم که پاشم برم بیرون صفایی کنم هوایی به تنم بخوره.اصلا کی دانشگاهو اختراع کرد ؟ بابا یارو استاده دلش خوش بود میگفت پاشین برن مدل بخرین سر هم کنین بفهمین مولکولا چه شکلیه.من شکل خودم یادم نیست حالا بفهمم مولکوله چه شکلیه توفیرش چیه تو زندگی من.بعد 4 سال یا باید عین اسگلا برم فوق لیسانس یا برم سربازی.البته ناگفته نمونه که من فوقش لیسانسم.حالا جدای این حرفا بعد از 4 سال یه مهندس ناقابلم بهت نمیگن با رتبه 2000 که به یارو پشمکه که گردگیری کامپیوتر خونده میگن مهندس.البته منکه قبلنا عقده مهندسی نداشتم؟! داشتم؟! اصلا سعی نکن رو حرفام حساب کنی.الان من مخم شدیدا در حالت fart به سر میبره.سرشب یه لیوان قهوه پر خوردم بشینم درس بخونم بعد حالا خوابم نمیبره به دری وری گفتن افتادم.هیشکیم آنلاین نیست باش چت کنم.یه شعره میگه : 

چوب ندارم سگ بزنم/جار مبارک بزنم

کمبود

مطمئنم الان کمبود دارم.یه چیزی توی قلبم و توی همه جا کمه.احساسش می کنم.داره مثه خوره منو میخوره.یعنی میتونم کمبودشو دوام بیارم؟؟؟یا نداشتنشو؟ مقاومتم چقدره؟؟؟

من لیاقتشو نداشتم

شاید بعضی وقتا حرص زدن برای نگهداشتن یه چیزی باعث میشه کمتر داشته باشیش پس ممکنه ترجیح بدی برای مدتی رهاش کنی یا ترکش کنی.مگه نه؟ 

همیشه یه کسی وجود داره که کمک کنه.منتظر کمکشم.دیروز به یه نفر گفتم تغییرات توی زندگی جنبه های مثبت خوشگلی دارن حالا رسیدم به جایگاه اون؛اما واقعا دارن.از فردا باید پیداش کنم.باید به خودم بگم پویان بگرد...دنبال اون چیزی که مثبت بود.خیلی چیزا تموم میشه اما دوباره شروع میشه.خب نظره شما چیه؟ اشتباه میکنم؟

چقدر سخته وقتی فکر کنی یه کاریو داری خوب انجام میدی بعد از مدتها بفهمی که گند زدی !شایدم بقیه گند زدن.البته سختیش بعد از یه مدت از بین میره.نمی دونم سخته یا میسوزونه آدمو وقتی که به خاطر وجود چیزی تحمل کنی ، صبر کنی و در نهایت همه چیز وارونه رو سرت خراب بشه ، حیثیت چندین سالت از دست بره و حالا ندونی که چیکار کنی.تقریبا میدونم هیچکس نمیفهمه من چی میگم چون خودمم نمیفهمم چه بلایی سرم اومد.

از دانشکده نمیتونم تعریف کنم چون ازش فراریم.شاید فکر نمیکردم چیزی که در انتظارمه این باشه.خیلی دورتر از واقعیتی که میخواستمشو همه افرادش انگار دورند و وقتی با هر قرمت احساس کنی که تورو نمیفهمند ، درکت نمی کنند ؛ از سخت ترین دوره های زندگیم3ماه اخیر و وارد شدن به دانشگاه بود و زجرهایی که کشیدم.هنوز شاید دقیق نتونستم بفهمم چرا اینهمه اذیت شدم و چرا ماههاست بغض کردم انگار میخوام چیزی رو ثابت کنم ، میخوام کسی رو مجازات کنم اما اتهام و اینکه چطوری دلم میاد اینکارو بکنم مشخص نیستند و سیل کارهای ناتموم بهم هجوم آوردن.تنها نیرویی که جمع کردم این بود که درسا پاس بشن.خدایا چقدر سخت میگذره بهم.انگار هیچ کس نبود بگه پویان انگار چیزی شده؟ و چرا هیچ کسی بهم نگفت؟ و چرا هیچ کسی ازم دلجویی نکرد و چرا صف انتظارات بقیه اینهمه طولانی شده؟ من نمیتونم گریه کنم ، به خاطر هیچی ؛ و گریه کردن یعنی دروغگویی و چقدر سخته گریه.چقدر گریه واقعی رو دوست دارم.چقدر همه دور شدن؟! چقدر انتظارات من زیاده.

تا حالا شده احساس کنی که هیچ کس نمیتونه کمکت کنه؟! شاید دارم روانی میشم.اما یه چیزیو میدونم ، همه چیز مسخره تر از اونیه که بشه در موردش با کسی حرف زد یا حتی فکر کرد.در مورد اتفاقات مزخرف.چقدر علاقه به بیرون رفتن دارم و وقتی بیرون میرم دلم میخواد برگردم و چقدر آدمای اطراف خوشحالن انگار بی اندازه دلشون میخواد ناراحتی های منو به استهزاء بگیرن.چند درصد میتونی خودتو توی آینه نگاه کنی؟ من بیشتر از دو دقیقه نمیتونم.نگاه کردن خودم به خودم عذابم میده.وقتی توی جایی خودمو توی آینه میبینم میگم ااااا این منم؟! چرا این شکلیم آخه؟! چه شکلی باید میبودم خدا عالمه.

چقدر داراییهام برای بقیه با ارزشه.همه دلشون یه تیکه از اونو میخواد.من هیچ قسمتشو نمیخوام.شاید بعضی وقتا فکر میکنم باید بیشتر ازم قدردانی میشد.برای چی نمیدونم !چقدر من مزخرفم.از خدا کمک نمیخوام...دلم میخواد زجر بکشم.شاید نوعی مازوخیسته...

قضیه

یه قضیه ریاضی وجود داره و اون اینه که همیشه ریاضی حفظ کردنیه.البته این قضیه فقط تا حالا برا من جواب داده بقیه رو تضمین نمیکنم.البته تاییدش برای دانشگاه تا چند هفته آینده معلوم میشه.در ضمن مشروطی یه افتخار مطلقه که نصیب هر کسی نمیشه...اینارو داشته باش تا بعد!