این فال ماله چند ماه پیش یعنی بهمنه که با بچه ها رفته بودیم شیراز :
اینم یه عکس دیگست از روستای ابیانه که روز ۱ فروردین من و خونواده خالم رفته بودیم ابیانه و کاشان و قمصر و طبیعت و ...
کلی جای دوستای خوب خودم به غیر از حسودان تنگ نظر و عنودان بد گهر خالی بود.
یکی از بدیهای ابیانه مردم یکمی بد خلق اونجا بود ولی واقعا با ده سال پیش که من رفته بودم فرق کرده بود و البته از صدقه های یونسکو سنگفرش شده بود و به روستا رسیده بودن.اینم عکس من :
اگه عکس من واضح نیست با کیفیت بالاتر اونو از اینجا بگیرید و عکس پارچه رو از اینجا.
پی نوشت : در مورد عکس اول یادم رفت بگم اگه کسی خبر داره دعای چهل کلید چه کوفتیه به من خبر بده ! در مورد عکس دوم معلوم نیست پیگرد قانونی قضیش چیه مثلا ممکنه توریست در به در رو زندان کنن چون پارچه رو به فارسی نوشتن نه انگلیسی و تا یارو بیاد ثابت کنه توریسته یا چلاق شده یا کور و کچل و در مورد عکس سوم هیچ توضیحی نیست بالاخره باید یه روز قیافمو رو می کردم دیگه و در مورد نوروز اینکه سنت قشنگیه فقط خداییش دوباره امسال لباسای نوی خودتونو نپوشینو دوباره یه هفته برا هم قیافه بگیرین.توضیح اینکه توی عکس مذکور من فقط شلوار لی خریدم که برای جلوگیری از این عمل نا به هنگام از یه هفته قبل عید پوشیدمش البته یه ماه قبل گرفته بودم ولی حالشو نداشتم برم از خیاطی بگیرم ! قابل توجه دوستان که این شلوار رو به این خاطر گرفتم که دو تای قبلی پاره شدن حتی ۶۰ تا دختر همکلاسی هم میتونن شاهد این قضیه باشن ، البته نباشن هم پدرم با مشاهده صحنه جر خوردن لباس قبلی پول برای لباس یا کفش جدید میده.این نیازی به اثبات نداره!!!!
خودمونیم عجب پی نوشت طولانی شد !
خدا را شکر که در این دوره و زمانه از زمره آدمیانی نیستم که به خاطر بیکاری روی به فضولی و دخالت در کار دیگران بیاورم.در زمانی نه چندان دور از امروز شخصی به نام ... سعی در فضولی در کار اینجانب داشته که به حول و قوه الهی دفع مضرات همی گشته.در این مکان مقدس تاکیدات موکده همی نمایم که در صورت تکرار آن عمل قبیحه به طرز خشانت باری (!) با او در صحن مقدس دانشکده برخورد مورد نیاز را خواهم نمود.متاسفانه گمان می رود این اخطاریه به سمع و بصر شخص مورد نظر نرسد.آن نامحترمه پنداشته که با اعمال نسنجیده و دور از شان و شخصیت خواهد توانست به باطن این حقیر ضربه های بسیار وقیحانه همی زند که در این مکان همی خواهم تا اعلام نمایم که در آن روزهایی که ایشان هنوز نصف کمترشان در زمین فروافتاده بود و نیز بخشی دیگر هنوز فرو افتاده اینجانب در حال تفکر و نظر در جانب عوالم دنیوی و معنوی همی بوده و ایشان در حال تفکر به محاسن نه چندان موزون دوست پسرش (ها!)==>علامت جمع !
ای شخص نازیبای زشت روی نیمه در زمین بر تو باد بشارت به عذابی بزرگ در صورت تکرار اعمال سفیهانه خود و به ظاهر بخردانه.بدان که پروردگار دانشکده شیمی همواره در حال نظاره است و اوست که قادر و توانا بر این دپارتمان (!) حمکرانی کرده و در اختیار بنده خالص خود قرار می دهد رموز دانشکده را ! پس بترس و آگاه باش از خشم من و بدان که هر چه به سبب پندار نادرست خود در خفا صورت دهی بر من پوشیده نیست ای کسی که کیمیاگری تجزیه ۱ داری این ترم دوباره ! ای کسی که نصفت در زمین است ! ای کسی که ...
بدان و آگاه باش که اعمال تو از طفلی که تازه از شیر گرفته شده نیز خرد تر است ! پس برو و در پی آن باش تا خود را وارهانی از کینه ها و شر هایی که قلب تو را در خود فرو برده است و تیرگی که جسم تو را هم رنگ سیاهی شب کرده و در پی این باش که شبیه گرتی دایناسور نباشی نه اینکه در پی خرد کردن شخصیت آنچنان والا مرتبه من در منظر زمینیان باشی.
پس من در این برهه زمانی به سبیل تلطف از این عمل خرد تو در گذرم و همانا این نوشته در اینجا گردانیدم تا نپنداری آدمیان از تو کمتر اندیشه می کنند.همانا کسانی که تو پنداری دوست تو اند بر تو دشمنند و بر من دوست ! و بدان هنگام صبحدم که تو در چشم من نگاه کرده و خنده شریرانه می کنی من همانا دانم که در اندیشه چیستی و من خنده ای تلخ بر تو زنم و از تو در گذرم چون دانم که هنوز اینقدر نیستی که از تو بتوان فراتر خواست آن چه را که نباید خواست ! و قول داریم از کتاب مقدس تو که آنان در گمراهی خود سرگردانند.پس صبحدم و وقت اذان و شامگاه همه در اندیشه چیستی؟؟؟
و من همی دانم که این ها همه از آن است که تو اندر یک صندلی (!) و از برای مکانی برای نشستن که من در گذشته از تو دریغ کردم سعی در پیکار داری و من همی خواهم که تو اندیشه کنی که در این پیکار پیروزی ، لیک بدان که فرجامی نیز در کار هست ! پس رشته این سخن قطع نموده و از دوستان همی خواهم که ببخشایند به روی عطف که سخنی مهمل روا داشتم و از خرده حسابی سخن همی گفتم !
پی نوشت ، عکسی از گرتی دایناسور :
البته ایشون در صورت نیاز با نسل کروکودیل یا مارمولک نیز ارتباط نزدیکی دارن ! قیافه ای که هستن ولی باطن دایناسور و مارمولک و بزمجه و ... از ایشون بهتره !
دلم نمیخواد زود از دانشگاه بیام بیرون ! البته نه به خاطر اینکه خوب واحد پاس نکردم فقط به دلیل اینکه بیرون هیچ خبری نیست.فقط دلم میخواد به طور کلی برم نه اینکه خودمو بیکار کنم.
یه چیزی رو فهمیدم : حالم از حسادت و آدمای حسود به هم میخوره.فکر کنم فعلا کافی باشه !
چند روز رفتم مسافرت.خیلی عالی بود.بعد از حدود ۹ ماه که به قصد تفریح مسافرت نرفته بودم.البته همین هم از سر لجبازی بود ولی فوق العاده بود.شاید اندازه ۴ ماه تجربه گرفتم.
بهترین تجربه این بود : هیچ چیزی اندازه محبت بین آدما ماندگار نیست.هیچ چیز...
این یه داستانه که از وبلاگ یه دوست قدیمی برداشتمش.قشنگ بود گذاشتمش اینجا.باید ببخشید که از آوردن آدرس وبلاگش توی اینجا معذورم.اون دوست رو سال هاست ندیدم.امروز که یادش افتادم میزارمش اینجا.سکوت بین بعضی از آدما هیچ وقت شکسته نمیشه.
داستان اسم نداره اسمشو میزارم گیتار :
هرروز وقتی گیتارمو بر می داشتم و شروع به نواختن می کردم گرمی حضور یه پسرو زیر پنجره حس می می کردم...
خونه ی ما توی مجتمعی بود که محوطه ی بزرگی داشت و پنجره ی اتاق من رو به محوطه بود...
اون پسر هر روز پایین پنجره ی ما منتظر شنیدن صدای نواختن گیتار من بود...
وقتایی که آهنگای غمگین می زدم گریه می کرد و وقتایی که آهنگ شاد می زدم خوشحال می شد...
خیلی آدم غمگین و عجیبی بود...
دیگه به وجودش زیر پنجرمون عادت کرده بودم...
هر شب کنار پنجره میومدم و به چراغ روشن خونه ی اونا نگاه می کردم...
اونم به صدای گیتار من عادت کرده بود و هیچ وقت نمی شد که پایین پنجره ی ما نیاد...
هر روز بعد از نواختن گیتار پای پنجره می رفتم و نگاهی به اون می نداختم...
به هم لبخند می زدیم...
فاصله ی قلبای ما خیلی کم شده بود...
روحیاتش مثل خودم بود...
مدت ها به همین روال گذشت و هنوز سکوت عجیبی بین ما بود...
تا اینکه یه روز دیگه گرمی حضورش رو حس نکردم...کنار پنجره رفتم و نگاهی به پایین انداختم ...
هیچ کس نبود...
خیلی دلم گرفت...
اصلا دیگه دلم نمی خواست گیتار بزنم...
چراغ خونه ی اونا بر خلاف همیشه خاموش بود...
اون چراغ خاموش چراغ وجود منم خاموش می کرد...
دو روز از نبودن اون پسر می گذشت...
تا اینکه یه روز که از مدرسه میومدم متوجه اسباب کشی اونا شدم...
نا خود آگاه گریم گرفت و سریع به طرف خونه رفتم...
اون حتی با من خدا حافظیم نکرده بود...
دیگه اون شور و شوق نواختن رو نداشتم...
دلم گرفته بود...
چند روز بعد از اون ما جرا وقتی که از مدرسه به خونه میومدم متوجه نامه ای جلوی در خونه شدم...
با عجله بازش کردم...:از بابت اینکه بدون خداحافظی رفتم ببخشید...خیلی یهویی شد...
خدای من...اصلا باورم نمی شد...
تا حدودی سکوت بین ما شکسته شده بود...اما با نامه...
شب شد...
طبق معمول مثل هر شب کنار پنجره رفتم...به امید اینکه اون پایین نشسته باشه...
که یهو چشمم بهش افتاد که روی تاب نشسته و داره آروم آروم تاب می خوره...
همینطور که نگاهش می کردم اشک از چشمام جاری شد...
اون یهو برگشت و به پنجره ی ما نگاهی انداخت و با دیدن اشکای من دستاش رو دور سرش گرفت و سرش رو روی زانوهاش گذاشت...
تصمیم گرفتم این سکوت رو به طور کامل بشکنم....
زود لباسامو پوشیدم و به سمت محوطه رفتم...
اون رفت و روی نیمکت دو نفره ی کنار تابا نشست...
منم آروم روی نیمکت نشستم و بهش خیره شدم...
از پشت سر صدای کسی رو شنیدم: خانوم؟؟
جا خوردم...بله؟؟؟
یه مرد بلند قد و چهار شونه بود...
گفت پسر من نمی تونه صحبت کنه...اون از بچگی لال بوده....
با شنیدن این حرف زود روم رو به اون کردم...
همینطور که به آسمون خیره شده بود قطره های اشک از چشماش جاری شد...
همینطور که اشکام روی صورتم به راه می افتادن آروم دستش رو گرفتم....
از اون روز فهمیدم که سکوت ما هیچ وقت شکسته نمی شه...هیچ وقت