بیماری

مظمئنم مریض شدم.شک ندارم.عاشق اینم که درس بخونم ، وقتی ورقش میزنم حالم ازش بهم میخوره.از شوق اینکه کسیو ببینم میسوزم وقتی میبینمش میخوام ازش فرار کنم.وای که چقدر برام سخته روابط دوستانه جدید.شدم دچار بیماری چه کنم؟؟؟ کاش چیزی خوشحالم میکرد.کاش کسی بهم میگفت خیلی حرفا دروغه.کاش بازم دروغ به خردم میرفت.دلم میخواد خودمم دروغ بگم بلکه خالی شم ولی نمیشه.تا حدی میشه.مزخرف که میگم سریع تابلو میشم.چند وقته تبدیل شدم به آدمی که زندگیش تابلوئه.اصلا نمیشه کاری کرد.نمیخوام کسی از زندگیم خبر داشته باشه ولی همه میدونن چی شده.شاید باید فرار کرد از اینجا.نمیدونم راهم چطور باید ادامه داد.نمیتونم بنویسم.همه میخوان به عقب برگردن من میخوام برم جلو.فرار کنم از این زمان.همه چیز سریع جلو بره.توی زندگی هیچ پشیمون نیستم شایدم وانمود میکنم که میخوام پشیمون نباشم.ولی این یکی داره خرخرمو میجوه ولی بازم سر حرفم وایسادم.مرد و قولش و پویان و قولش.قول من دیر و زود دارهولی هیچ وقت نمیسوزه.از بد قولی هام خسته شدم.شدم یه آدمی که هر جا میره یه چیزی جا میزاره.همه چیز براش مهمه ولی بقیه فکر میکنن نیست.کاش میشد اون آشغالی که تو مغزمه بندازم تو سطل آشغال.(یه تقلید بچه گانه از هدایت!) 

دیدی بعضی وقتا میخوای یکیو نبینی بعد دقیقا از یه گوشه میاد تو.بعضی از فکرای آدم اینطورن.دقیقا از پنجره مغزت میان تو.حالا تو پنجره رو ۶ قفل کن.یه نظریه که توی پست بعدی در موردش نظر میدم : آدمای تنها توی زندگی موفق به نظر (!) میرسن !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد